صبح زود سپیده نزده برادر محمد زنگ میزند. میگوید حاج قاسم. میزند به گریه. اخبار را زیر و رو میکنم. دست ِ حاج قاسم روی زمین افتاده است. روضهی علمدار در ذهنم پیچ میخورد. بغض امانم نمیدهد. منتظر تکذیبیه میگردم. سپاه خبر شهادتش را تأیید میکند. جهان زیر و رو میشود. علمدار دیگر بر نمیگردد. اهل خانه هم برای نماز برخاستهاند. خبر به آنها میرسد. بغض و گریهی بلند اهل خانه دیوانهام میکند. قربانت برم آقا چه کشیدی وقتی خبر علمدار به خیمهها رسید مهدی پیام میدهد. به وقت کانادا هنوز شب است. میخواهم چیزی بنویسم. دستم نمیرود. آی هنوز دارد مینویسد آن بالا خستهاش کرده. تماس میگیرد. میزند به گریه. دیده بودم در غم عزیزانش هم به گریه نیفتاده بود. این حاج قاسم چه دارد که حالا که ساعتها بعد هم میخواهم بنویسم بیبغض نمیتوانم. کلمات بیوضو لود نمیشوند. با میم و حسن و سروش و همسرش همین طرف شهر ساعت 11 قرار گذاشته ایم در کافی شاپی. یک هفتهی تمام طول کشیده است که این همه آدم را از نقاط مختلف دنیا جمع کنم. اما دل رفتن ندارم. میخواهم. مثل روضههای باز پیرمرد. یک گوشه کنار سماور ذغالی بنشینم و بهتم را در آغوش بگیرم. میم زودتر رسیده است و چشمانش گود افتاده. به احترام جمع آمده. حسن بغض دارد و سلام و احوالپرسیاش عادتی است. این حالت ِ او را خوب میشناسم. دوستی میگفت کانادا که بود و خبر آورده بودند که پدرش رفته بود تنها رفته بود گوشهای و شام را در سکوت میخورد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. حالت ِ او هم همینطور بود. به او گفته بودم که خدا من و تو را بیخود اینجا نکشید. آنچه را ما را از گرداب وهم به تهران آورد صورتش محو شده بود. برای هر دوی مان. اما باطن اش یک چیز بود. دست ِ مقدّر الهی. به او گفتم. که دیگر لیاقت خودمان است که ازینجا به بعد چه میکنیم. میپرسد چه باید بکنیم. سکوت میکنم. اما در ذهنم یک چیز میپیچد: شهادت. شهادت تو چه کالای گرانبهایی هستی که در قلهی همهی واجبات جا گرفتهای. نقل است حاجی به همه رفقا گفته بود که اگر شهادت میخواهید نافلهی شب را غافل نشوید. سرباز باشید تا ژنرال. برادر محمد عکس حاج قاسم را میفرستد که در جیبش یک اسکناس دههزار تومنی است به خدا این روزها اسکناس سردار به خانهها و ماشینهای به اصطلاح مجلل شهر برایم شرف دارد. این را به زور مبالغه نمیگویم. رسماً از کاخ و مال و منال. از جنس آمریکایی. از نتفلیکس و فیسبوک و اینستاگرام و آیفون بدم میآید. نفرت دارم به انگلیسی بنویسم این روزها. این عادی نیست. بیاختیار وسط جمع بلند میشود و به نماز جمعه میروم. بلکه کمی آرام گیرم. در ترافیک شدید رسالت گیر میکنم. تظاهرات تمام شده اما میفهمم حال ِ عدهای را که بیتاب به سمت ِ مصلی پناه بُردهاند. حال ِ ما آدمهای معمولی گرفته است. و خدایا تو این را میبینی. تو شاهدی که چرا من یک ورق برای دولت آمریکا کار نکردم. چون اگر این کار را کرده بودم حالا باید سرم را طوری روی فرمان تنظیم میکردم که صدای "حاج قاسم را تو کُشتی!" در ذهنم نپیچد. حاج قاسم را فقط ترامپ نزد. حاج قاسم را این هوس ِ من و تو برای چیزی شدن. برای زندهگی مرفّه غربی زد. حاج قاسم را آنکسی زد که گرچه نمازش به قاعده بود اما شب ِ هالووین 2008 شیرینی میداد که در شرکت نظامی بمباردیر برای کار روی سنسورهای هواپیماهای بیسرنشین کار میکرد. حاج قاسم را آن زد که به عشق چشم ِ آبی خارجی، اطلاعات کشور را روی پاورپوینتی که عکس ایران داشت تقدیم کرد به شرکت انگلیسی. حاج قاسم. حاج قاسم ِ مهربان. آنوقت از ما که برای کشتنش تلاش کرده بودیم دلجویی میکرد. نامهی معذرت خواهی مینوشت به دولتمرد برجامی ما. که میخواست دقیقاً همین کار آمریکاییها را بکنند. میخواست تفرقه نباشد. حالا هم کسی سراغ تفرقه نباید برود. اما همین یک کلمه که "خیلی نامردید!". بعد از تظاهرات به خانه میآیم و خواب مرا میگیرد. در خواب عوالم عجیبی بر من میگذرد. تشییع حاج قاسم را دوشنبه اعلام کرده اند. قرار بود فردا بعد از کلی عقب و جلو مسافرت بروم. برنامه را کنسل میکنم. تاریکی اتاق من را در بر گرفته است. روضههای مجسم در اتاق جلوی چشمم رژه میروند. کسی میان خیمهها دارد با ملودی محزون عجیبی میخواند: ای اهل ِ حرم میر و علمدار نیامد. خداحافظ حاج قاسم.
درباره این سایت