بار اولی که دیدمش در یک اتاق با دیوارهای زرشکی پشت یک صندلی چوبی بود که زههای منظم منبّت شده داشت. از آن میزهایی که پدربزرگ میساخت به دست خودش به سالهای کودکی. قیافهی جدی و عینک نیمبندی به صورتش بود ولی مدام از بالای عینک به صورت تو نگاه میکرد. از آن دسته آدمهایی بود که فقط به چشمهای خودش اطمینان داشت. مستقیم و بیواسطه. قد بلند و کت و شلوار فوق العاده به اندازه. موهایی داشت با دست کم دورنگ متفاوت. سرآستین براق. انگشتری بزرگ و الماسه. نشسته بود پشت میز اما کفشهایش به سمت در بود. واکس محکم کفشها اولین چیزی بود که در افق میز دیده میشد. شبیه فیلمهای مافیایی دههی 80. در اتاقش اثری از انقلاب نبود. از طبقهی 1 تا 9 تماماً تعظیم بود. مسئول دفترش - در چند دقیقهای که منتظر بودم- از اخلاق ِ خاص آقای رئیس میگفت. موسیقی بکگراندی که صدای خفیف خوانندهای پشت ضربات زبر پیانو پنهان شده بود. برای من که تازه ایران آمده بودم ژانر جالبی بود. هیجانی. ملودرام. رئیس آمد جلو. بلافاصله فهمید با آن دسته آدمهایی طرف نیست که مدح و ذم احساسی داشته باشند. شاید به خاطر همین بود که تشریفات را کنار گذاشت. دستم را محکم گرفت و دست داد و روی صندلیهای کنار در نزدیک تلفن نشستیم. فهمیده بود که سادهگی بیشتر در من اثر میکند. شاید روی آن صندلی دسته چوبی چرم به تعداد انگشتان دست هم در تمام این سالها ننشسته بود. سکوت کرد تا من شروع کنم. میخواست اطلاعات محدودی که آن زمان داشتم در چند دقیقه بگویم و بعد او دیگر از بالای عینک دسته فی نگاه نکند و با تمرکز روی ورقهایش ظرف چند دقیقه با شلیکهای دقیق کلمات مکالمه را خاتمه دهد. این تکنیک را قبلاً آموخته بودم. اعدام کلمات. به خاطر همین چیزی نگفتم. چند دقیقه. شاید واقعا پنج دقیقه به سکوت گذشت. کاغذ روبرویش را نگاهی انداخت. شروع کرد خواندن. زیر لب. دو سه باری ابروهایش را به نشانه تعجب بالا داد. یک آن از بین همان کلمات گفت اسمت چیست. چرا آمده ای اینجا؟ میدانی اینجا کجاست؟ میدانست که جواب این سوالها را هر کسی که به حضورش میرسد آماده دارد
درباره این سایت