امشب بعد از سال ها برگشته ام خانه. در اتاق کوچک کنار مهتاب. زیر شاخه هاى خشک کنار کتابخانه و چهل حدیث کم دستخورده ام و دیکشنرى مرموز پدر. مى نویسم. آخرین بار ٥ سال پیش بود. تنهاى تنها بودم. هنوز فشار دیوارهاى اتاق را حس مى کنم. چیزى اینجا من را مچاله مى کند. یک حس قوى. یک نیروى ملموس. که توضیح اش نمیتوان داد تا حسش نکنی. مثل شب هاى غربت که دیگر بعد از مدتى تکرار نشدند. به هر کس میگفتم که کسى کنار تختم شب ها نماز مى خواند. یا اینکه سحرها با صداى اذان پدر در اتاق به نماز مى ایستم. مى خندید. میگفت طفلک از غربت و دلتنگى سیم هایش داغ کرده. سکوت به ناچار چاره کار بود و عزلت ابزار حفظ لذت. اما رویاى زمزمه هاى نیمه شب نیمه کاره ماند. یک روز صبح که نزدیک آفتاب بلند شدم و دستم بى حس مانده بود. از اذان و اقامه و صداى قنوت خبرى نبود. فهمیدم بیشتر عادى شده ام. گریه کردم اما گریه سودایی نداشت. زمزمه هاى کودک مسافر خاموش شده بود و غربت مرد بالغ روزمره.
اینک اما من به اتاق برگشته ام و ابرهاى خیالى دست چین مى کنم. ساعت سیاه و خاکسترى. عکس مادربزرگ که با مهارت پوشانده شده. ابرهاى خاکسترى گاهى میبارند و اما سیلى ندارند. ابرهاى سفید غرش دارند و مى درند. مثل ف.م که سه تکه ابر سفید دارد که با ردى از وحدت غم به هم بافته شده. و یا خ. که صداى من را دوست دارد و حالت مظلومیتم را نه. یا صداى پ.ت که اصلا غرش ندارد اما برق هاى عجیب مى زند و خاموش مى شود. پدر اما در میان طوفان بر حاشیه در ایستاده است و ساعت کوک مى کند بعد از وقت مسواک. من فوتبال مى بینم و همزمان چیزهای تاریک تر از سایه هم مى بینم. منچستر مى خواهد به بارسا ببازد. سولسکه ذخیره ى طلایی روى نیمکت مثل خودش ندارد. زیدان امشب بازى ندارد. شبیه آسمان که ام شب بى تو هیچ صفایى ندارد.
برگشته ام خانه و برگشت مردودى در گذر از ف مذاب خاطرات است. گیر کردن در یادها و نام ها. پیرمرد میگفت دنیا محل کوک کردن و کوک شدن است. مرگ اما اتمام عمر همیشه چرخانک است. و این براى دنیاى مادى قابل فهم نیست. مخصوصا براى آدمى که خاطره هایش با او بزرگ مى شوند.
للمقسمات امرا
درباره این سایت